۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

خوشبختی الكـی

خدايا شكرت
كه آنقدر پول دارم
كه هر روز تاكسی سوار شوم
و توي صف كيلومتری اتوبوس نايستم

خدايا شكرت
كه آنقدر پول نـدارم
كه ماشين بخرم
و توي ترافيك وحشتناك ساعت شش
از كلاچ و ترمز گرفتن
آرتروز مچ پا و سندرم كف پا بگيرم


.

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

كفش می‌خريم كه راه برويم نازی!

آهای كفش قرمزی!
نگو كه می‌خواهی
كفش‌های قشنگت را توی جاكفشي بيندازی
بچسبی به سرمای قطبی اتاق
و با يك فنجان قهوۀ ديويدف خلوت كنی!

اصلاً بی‌خيال دلتنگی‌های من!

شلاق‌هاي بی‌رحم جدايي
بر جادۀ سرنوشت من و تو كم بود
كه حالا مي‌خواهی دور كفش‌هايمان
ديوار تنهايی بكشی؟!


.

عمــر

وجودش دارد قطره قطره آب می‌شود
مثل شمعی ته كشيده، توي يك اتاق تاريك
بد می‌سوزد
پر از دود و جيزجيز التهاب

ديگر چيزی نمانده
تا همان سايۀ كمرنگ و لرزانش هم
براي هميشه از ديوار ذهنت پاك شود


.

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

نميران مرا به تيك تاك اين ساعت

من را كه سهل است
زمان را هم آزار می‌دهد

اين نيامدنت...


.

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

قصـۀ هزار و يكـــم

نشسته‌ای توی تنهايی خيال موهوم من
و قرص‌هاي بوسه را
بر سرگيجه‌های گرگ و ميش عصر زمستانی‌ام می‌پاشی
همان‌جا كه وجود تشنۀ من
تمام فلسفه‌های قناعت را
از بيخ و بن انكار می‌كند


.