۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

قصـۀ هزار و يكـــم

نشسته‌ای توی تنهايی خيال موهوم من
و قرص‌هاي بوسه را
بر سرگيجه‌های گرگ و ميش عصر زمستانی‌ام می‌پاشی
همان‌جا كه وجود تشنۀ من
تمام فلسفه‌های قناعت را
از بيخ و بن انكار می‌كند


.