۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

زادروز تو

مرا با خداوندگار خويش كاري نبود
جز اينكه هر شب بزرگواري‌اش را به سجده مي‌نشستم؛
كه تو را آفريد
تا پوچي من از نظر پنهان بماند؛
كه دستانم را به دستان گرم تو داد
تا سياه‌چاله‌هاي متعفن تنهايي مرا نبلعند؛
كه حفره‌هاي خالي وجودم را
با نفس‌هاي تو لبريز عشق كرد؛

مدهوش ِ عظمتِ محبتش بودم
كه بانگ برآمد:
هان اي پوسيده تبدار! چه نشسته‌اي به شكر؟
او سال‌هاست كه ميلادش را از تو گرفته است
و به ديگري سپرده است


.