۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

مغلـوب

طوفان آتش بر تار و پود وجودم مي‌بارد
و زنگار عقلم را در خود حل مي‌كند
قلبم بين ايستادن و تندتر تپيدن، هاج و واج مانده
چنگ مي‌اندازم به اين لحظة‌ تبدار
و نفس پشت ِ نفس، از نئشگي‌اش مي‌نوشم

و تو چه افسونگرانه، ذره ذرة تنم را مي‌رقصاني
تكه تكه جانم را مي‌گيري
و زنجيـر مي‌كني به نگاه فاتحت

نفس‌هايم كه به شماره مي‌افتد
تو اوج مي‌گيري در من
و من مدفون مي‌شوم در رؤياي ديرينم


.