‏نمایش پست‌ها با برچسب او. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب او. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

عمــر

وجودش دارد قطره قطره آب می‌شود
مثل شمعی ته كشيده، توي يك اتاق تاريك
بد می‌سوزد
پر از دود و جيزجيز التهاب

ديگر چيزی نمانده
تا همان سايۀ كمرنگ و لرزانش هم
براي هميشه از ديوار ذهنت پاك شود


.

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

عذاب دوست داشتن، تلافی گناهمـه

برای تر كردن لب‌های خشكم، يك جرعه آب كاف‍ی‌ست
برای گرم كردن دستان سردم، يك جفت دستكش
برای پاك كردن اشك‌هايم، يك دستمال
و برای كشتن فريادم، يك بالش

هيچ نيازی به تو نيست

اما به من بگو
وقتی كه نيستی
با اين نياز به دوست داشتن چه كنم؟


.

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

به جــرم نازيـبـايی

گفته بودی با چشم باز آمده‌ای
پس چه شد؟
يك‌دفعه چشم‌هايت بازتر شد؟


.

تمام لحظه‌های اين تب تلخ

ديشب كه طوفان آمد
انگار برگ برگ دفتر خاطرات زندگيم را
تند تند از جلوي چشم‌های من گذراند
و من همۀ گذشته‌ام را
مثل فريم‌های يك فيلم ديدم

باورم نمی‌شد...
نقش اول اين تراژدی تلخ "من" بودم


.

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

بن‌بست

اينجا نشسته‌ام
و به آتشی كه به خرمن آرزوهايم افتاده
نگاه می‌كنم؛

كاش می‌توانستم مرتاض‌وار
از گدازه‌های خاطراتت بگذرم
و رؤياهای تازه بسازم


.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

نداشته‌هاي مـن

سنگيني آخرين حرف‌هايت
هنوز دلش را مي‌لرزاند؛
قرآن را باز كرد تا شايد كمي آرام بگيرد:
"خداوند زيباست و زيبايي را دوست دارد"

كتاب را بست...
هر چه باشد
خدا هم مثل تو مذكر است


.

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

وسوسة بوي تــو

چشم‌هايش را كور كرد
تا ديگر درخت‌هاي سـيــبي كه كاشته بودي را نبـيند
اما...
خواب ديدن كه چشم بينا نمي‌خواهد


.

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

نوشـداروي اخروي پس از مرگ دنيوي

مي‌گويند يك روزي هست
كه خدا چرتكـه دستش مي‌گيرد
و حساب و كتاب مي‌كند
و آن روز تو بايد تاوان آن‌چه‌ با من كردي را بدهي

فقط نمي‌دانم
تاوان دادن آن موقع تو
به چه درد من مي‌خورد؟


.

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

اين شب‌ها

كابوس عاشقانه‌هايي كه برايش مي‌گويي
دو دستي گلويم را در خواب مي‌فشارد


.

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

عذاب ابـدي

پشت سرت را نگاه نكرده، رفتي
اما وجودت چنگ انداخته به روح فرسوده‌ام
ناخن‌هايت هر روز بيشتر در قلبم فرو مي‌رود
و زخم‌هاي عميقش هر روز جان‌كاه‌تر مي‌شود

و من نجواي بي‌رحم علـم را در گوشم مي‌شنوم:
ناخن‌هاي آدم تا وقتي زنده است، رشد مي‌كند


.

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

چهاردهــم مرداد

يك روز تابستاني داغ و كلافه
كه اضطرابي گنگ
مرا در عبور ثانيه‌هايش
از لحظه‌اي به لحظه‌اي دردناك‌تر
دست به دست مي‌كند

عقربه‌ها كه به يازده مي‌رسند
قلب و روحم
در اوج نفرت و عشق
سنگسار خيالت مي‌شود


.

زادروز تو

مرا با خداوندگار خويش كاري نبود
جز اينكه هر شب بزرگواري‌اش را به سجده مي‌نشستم؛
كه تو را آفريد
تا پوچي من از نظر پنهان بماند؛
كه دستانم را به دستان گرم تو داد
تا سياه‌چاله‌هاي متعفن تنهايي مرا نبلعند؛
كه حفره‌هاي خالي وجودم را
با نفس‌هاي تو لبريز عشق كرد؛

مدهوش ِ عظمتِ محبتش بودم
كه بانگ برآمد:
هان اي پوسيده تبدار! چه نشسته‌اي به شكر؟
او سال‌هاست كه ميلادش را از تو گرفته است
و به ديگري سپرده است


.

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

اكسايش، فرسايش، خوردگي

خاطراتت
مثل باران
بر كوير زندگي‌ام مي‌بارد

باراني اسيدي


.

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

خيانت‌شويي نكن

مي‌گويند:
از تو مردن، مقدس است
از عشق پرپر زدن، حتي اگر نرسي، زيباست
جان دادن در تو، خود ِرهايي است...

اما من كه هر چه مي‌گردم
جز بوي گند خيانت ِتو،
معناي ديگري از اين ويراني تدريجي‌ام نمي‌فهمم


.

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

بهمن و مرداد

من زائيدة نيمة زمستان بودم و تو فرزند چلة تابستان
هميشه دستان تو گرم بود و دستان من سرد

راست است كه آدم‌برفي‌ها نبايد عاشق آتش شوند


.

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

نجواي مرثيه‌وار بــــاد

شرجي نگاهـم را به پاي خودت ننويس!
باران چشـم‌هاي من كه در هاون دل سنگت كوبيدن ندارد


.

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

سکتـــه

وقتي رفتي
لب‌هايم هنوز به حالت بوسه در هوا وا مانده بود

.