التماسهايش را ريخت توي كاسة چشمش
و نگاه لرزانش را به دستهايت دوخت
آنقدر به چكش عدالتت خيره ماند
كه زمان رد بودنش را گم كرد
.
و نگاه لرزانش را به دستهايت دوخت
آنقدر به چكش عدالتت خيره ماند
كه زمان رد بودنش را گم كرد
.
ذهنيتهای يك پاستيلخور حرفهای
شور وجود تو... حس تنفس از هوايي که در گوشهاي از آن تو نفس ميکشي